!ای! ر ... دم به این زندگی

Friday, May 18, 2012


غضنفر سر مرز یه عراقیه رو اسیر میگیره. همینجور كه داشته میبردتش، یه دفعه یه خمپاره میخوره بغلشون دست عراقیه كنده میشه. 
عراقیه میگه: بذار من این دستمو بندازم تو كشور خودم. اون هم دلش می‌سوزه، میگه باشه. یكم دیگه میرن، دوباره یه خمپاره میخوره اون یكی دست عراقیه هم كنده میشه. باز عراقیه میگه بذار من این دستم رو هم بندازم تو وطن خودم، باز هم میگه باشه. بعد یه تركش دیگه میخوره پای عراقیه هم كنده میشه، ورش میداره میندازه اونور مرز. یه دفعه غضنفر تفنگ رو میذاره روشقیقه یارو میگه: هوی! فكر نكن من نمیفهممآآ، كم‌كم داری فرار میكنی‌ها!

No comments:

Post a Comment